خستگی های مرا
چه کسی خواهد کشت ؟
داغ تنهایی را
چه کسی از قلبم خواهد شست؟
چه کسی با من بود ؟
چه کسی با من هست ؟
چه کسی هست که اندوه مرا
با نگاهی به نگاهم ببرد از قلبم و بگیرد از من
غم تنهایی را ؟
خستگی هایم را با که تقسیم کنم ؟
حرف تنهایی را ، حرف دلتنگی را به که تسلیم کنم ؟
چه کسی می داند به چه می اندیشم ؟
چه کسی می فهمد من پر از تشویشم ؟
چه کسی با من دل خسته دمی از من گفت ؟
چه کسی با من مطرود نشست ؟
چه کسی حرف مرا ، درد مرا لحظه ای باور کرد ؟
لحظه ای دید درونم چه غمی است
و چه اندوه گرانی هر دم درنگاهم جاریست ؟
خستگی هایم را با که تقسیم کنم ؟
حرف تنهایی را ، حرف دلتنگی را به که تسلیم کنم ؟
به که گویم که من از خویش گریزان شده ام
و ز تنهایی خویش و از این تردیدی
که دمادم به دلم می کوبد
داغ تنهایی را
به که گویم ز امیدی که مرا تا خود اوج
به تماشا می برد
و از قله یکتای بلند به پریدن می خواند
و به پرواز و رسیدن به دمی بی وزنی
اینک ... اینک حتی
ذره ای باقی نیست و کلامی ، بغضی
دیرگاهی است در این تنهایی
در گلویم باقی است و کسی نیست مرا
گوید این خاموشی
بشکن اینک و بیا
لحظه ای بانگ بر آریم که این تاریکی
تا ابد باقی نیست ...