(آنچه به پروردگار مدیونیم دوست داشتن دیگران است )
می نویسم به یاد او که تنها به اذن اوست که زنده ام
امروز درست سی روز گذشته از شبی که گفتی دوست ندارم ، از شبی که باید بی خیال می شدم بی خیال خودم بی خیال دلم ، اما امروز خوشحال از اینکه دنیا بی خیال من نشد ، دیگه دلم نمی خواهد حتی یک ساعت از روزهای رفته برام تکرار بشه روزها و ساعتها و ثانیه هایی که به دنبالت همه جا رو می گشتم بدنبال صدایی که بتونه آرومم کنه بدنبال احساسی که بتونه دوباره مستم کنه.
چشمام رو می بستم به این امید که دیگه بازشون نمیکنم یا اگه بازشون میکنم تو رو ببینم اما زهی خیال باطل ..
چشمام که باز می شد چهره خسته مادرم رو می دیدم که به پهنای صورتش اشک می ریخت التماسم رو می کرد اما دلم نمی خواست جواب التماسها و اشکهای مادرم رو بدم شاید نشه باور کرد اما احساس سبکی می کردم شده بودم درست مثل بچه ای که توی شکم مادرش به انتظار نشسته دلش نمی خواد که چشم به روی دنیا وا کنه ، احساس می کردم هوایی که نفسهام توش جریان داشت هوای دنیا نبود. می گن صدایی که مدام در گوش زمزمه بشه دیگه شنیده نمی شه چون با جونت در آمیخته می شده صدای مادرم همین حکم رو برام داشت .
اما واقعاً سخته دل کندن ، سخته فراموش کردن ، بی خیال شدن ، خودت رو به اون راه زدن نمی دونم ولی این سختی تقاص سکوت بود ، تقاص فاصله ای که سکوت خالق اون شده بود .
دوست داشتم چشمام رو که باز می کردم خدا را ببینم اما هر چی چشمام رو به هم فشار می دادم که بازشون نکنم نم نم های اشکهای مادرم نمی گذاشت .
وقتی نگاهم با نگاه مادرم دوخته شد از خودم خجالت کشیدم ،غربت بزرگی تمام وجودم رو گرفت همونجا با خودم تصمیم گرفتم بخاطر اون و بخاطر همه زندگی ، زندگی کنم ، نفس بکشم.
روزها را پشت پنجره ای که تمام آرزوهام رو یکی یکی پشت درهاش می ساختم پشت سر می گذاشتم با کمی امید .
امیدی پر از دغدغه و هیجان و انتظار ، امیدی پر از غم ، دردی با بارانی از بغض که همبازی لالایی شبانه مادرم بود . دیگه از چی بگم ، از لحظه های که بی احساس می نشستم ، بی احساس ، بی احساس درست مثل سنگ ، ولی ناگهان غم همه وجودم رو می گرفت و تمام تنم رو می لرزوند ،دلم رو طوفانی ، طوفانی می کرد او را یاد می کردم که شاید لبخندی بر احساس خشکیده ام بنشیند و دوایی بر این غم بارانیم باشد .
یادش می کردم ، یاد آنروزها که می گفت دوست دارم ، دوست دارم ......
لبخند را با غرور در وجودم احساس می کردم و دوباره امیدی کبوترانه می گرفتم ، دلم می خواست پرواز کنم ، اما می دونستم که این کلمات و احساسات امیدیست که هر روز پشت سر می گذارم و دوباره فردا......
ولی دیگه داشتم باور می کردم که امیدم ، امیدی است پر از نا امیدی و دوباره سیلی از اشک....
اما توی همه اون روزها یه روزش با همه روزهام فرق می کرد روزی که صدای آشنا و گرمی آروم بهم گفت بی معرفت حوصله منو هم نداری ، تولدت مبارک .
نمی دونم چطور باید حالم رو بیان کنم ولی واقعاً انگار بدنیا اومده بودم ، واقعاً احسای می کردم همون لحظه متولد شدم دلم می خواست داد بزنم ، فریاد بکشم امام توانش رو نداشتم فقط تونستم آروم آروم اشک بریزم ، خدا جون از این همه لطفت ممنونم یعنی زنده ام .
حالا که تا حدودی بهتر شدم واقعاً می خوام زندگی کنم بخاطر همه ، بخاطر خودم و به خاطر تک تک نفسهام
در آخر فقط می تونم بگم :
زندگی
چون قفسی است
قفس تنگ پر از تنهایی
و چه خوب است لحظه غفلت آن زندانبان
بعد از آن هم
پرواز ....
امشب می خوام از همه شما دوستان عزیزم که با دعاهاتون منو همراهی کردین تشکر کنم امیدوارم روزی بتونم همه خوبیهاتون رو جبران کنم و واقعاً خوشحال هستم از اینکه دوستای خوبی مثل شماها رو دارم.
البته یه مژده هم براتون دارم تنهاترین تنهایان عزیزم دوباره می خواد وبلاگش رو بروز کنه چون دیگه تنها دلش نمی خواد تنهاش بزاره.
با امید بهترینها برای شما
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان
یا علی